میدانم حالا همان نهایتی هست
که بی نهایت از آن بیم داشتم
حالا دیگر با این کفش های خسته
زودتر از حدیث پلک هایت به انتهای دنیا میرسم..
این روزها که عاطفه ات اسیر بی مهری مدعیان مهر شده ...
تنهایش مگذار مهربانم!!
خسته ام و غبار خستگی شانه هایم را به زانو در آورده
لحظه ای تاب نگاه غریب را ندارم عزیز برتر , یاریم ده!
از این خانه باید رفت ...
این خانه دلگیر است ..
امشب همین امشب..
فردا کمی دیر است !
امشب هم دیر است...
عاطفه ات کم طاقت شده ....
زیبانگار یارم با دل من بساز بسان خوب رویانت....!
همین بود هشدارت بر من:
آنقدر دستهایت را باز نکن ،
کسی تو را در آغوش نمیگیرد ، ایــســتــادگــی همیشه تــنــهــایــی میاورد
همیشه در سختی ها به خودم میگفتم: "این نیز بگذرد"...
هنوز هم میگویم، اما حال میدانم آنچه میگذرد عمر من است نه سختی ها !
نظرات شما عزیزان: